نمی دانم
نمی دانم تو می دانی که میمیرم ولی افسوس
که می دانم تو می دانی منم سوسوی یک فانوس
تو می دانی شقایق ها پر اند از ناله و زاری
و در خواب دو چشمانم فقط غربت شده جاری
تو می دانی غزلهایم ز رنج دوریت مردند
پرستو ها سکوت و درد برای کوچشان بردند
تو می دانی نگاه من کنار پنجره خشکید
و کوچه با همه شوقش ز داغ رفتنت رنجید
تو دانستی که نهایی پر است از آتش و تشویش
و رفتی تا دوباره من شوم آن عاشق درویش
تمام لحظه های من پر است از درد و تنهایی
و شاید لحظه می داند که تو هر گز نمی آیی
کنار قاب عکس تو منم با غصه هم آغوش
منم با بی تو بودن ها کنار شعله ای خاموش
به یاد روز پاییزی هم اکنون می خورم افسوس
به یاد آن وداعی که هنوزم هست یک کابوس
تومی دانی که من هرگز نمی خواهم که برگردی
ولی ای کاش که روزی زمرگم با خبر گردی
برو ای عشق من شاید بیابی تو غزلهایت
بیابی آرزو ها و رفیق خوب همراهت
بیابی آن کسی را که تواند آفتاب آرد
بگیرد ابر بر دست و به تقدیم تو آن دارد
تمام لحظه های من گذشتند و هدر رفتند
دریغا که ولی دیگر برایم بر نمی گردند
جوانی و غرور من به پایت رفت از دستم
ولی هرگز نفهمیدی که عشقت مانده بر قلبم
نمی دانم که آیا تو وداعمان به یادت هست
وداعی که در آن گفتی نگه دارت خدا "ای مست"
سه شنبه 12 مهر 1390 - 8:55:24 AM